ملورینملورین، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره
ملورینملورین، تا این لحظه: 8 ماه و 2 روز سن داره

*مادرانه*حس مادرنوشتنش سخت است!*

بازم رفتیم ددردودور

سلام شیرین تر از عسل مامان و بابا اول واست بگم که پنج شنبه سالگرد ازدواج (عقد)من وبابا مهران بود.تازه از بابا کادو هم گرفتم.. یادش بخیر چقدر زود گذشت .من از اولین روز آشنایی با بابا رو تا این تاریخ هرگز فراموش نمیکنم. 87/3/5 باهم دوست شدیم یعنی دوروز از تولد بابا گذشته بود . 87/5/3 روز خواستگاریم بود. 87/5/10 بله برونم بود. 87/5/17 هم نامزدیمون بود. ( 87/5/24 )هم عقد کردیم. میبینی اگه اینطوری درسهامو حفظ میکردم الان خانم دکتربودم. عزیزم نمی دونی این روزها چقدر خواستنی وبانمک شدی ،چقدرواسمون نازوعشوه میای. البته ناگفته نمونه که حسابی هم اذمیت می کنی .همش می خوای من کنارت بشینم وشما هم ازسروکول من بری بالا،خوب ...
27 مرداد 1392

اسباب کشی

سلام به گل ترین دخمل دنیا عزیز مامان گله مند نباش که اینقدر دیر شد تا بیام وواست بنویسم. جمعه روز عید فطر18 مرداد اسباب کشی کردیم.مامان بزرگ وبابابزرگ وهمه خاله ها هم اومدن کمک. جمعه ساعت 6:30 بیدارشدیم.شما بابابایی رفتین حلیم خریدین واومدین .صبحانه خوردیم وآماده نقل مکان شدیم.تا ساعت12شب رو پا بودیم وهمگی حسابی خسته شدیم .اکثر کارهارو هم باکمک خاله ها دوروزه انجام دادیم . دست همگی شون درد نکنه .اگه نبودن اصلا امکان پذیر نبود .مامان بزرگ هم که طفلک همش شما رو میبرد ددر تا ما به کارها برسیم ووظیفه آشپزی روهم به عهده گرفته بود ،بااین حال کلی توکارها هم کمکمون کرد. هنوز یه کارهای جزئی مونده که این یکی دوروزه تموم میشه. ملو...
23 مرداد 1392

دعا درحق فرزند

اَللَّهُمَّ وَ مُنَّ عَلَىَّ بِبَقآءِ وُلْدى، وَ بِاِصْلاحِهِمْ لى، وَ بِاِمْتاعى خداوندا بر من منت گذار به بقاى فرزندانم، و به شايسته نمودن ايشان براى من، و به برخوردارى بِهِمْ .  اِلهى امْدُدْلى فى اَعْمارِهِمْ، وَزِدْلى فِى اجالِهِمْ، وَ رَبِّ من از آنان. خداوندا عمر آنان را براى من طولانى گردان، و بر ايّام زندگى‏شان براى من بيفزا، و لى صَغيرَهُمْ، وَ قَوِّ لى ضَعيفَهُمْ، وَ اَصِحَّ لِى اَبْدانَهُمْ وَ خردسالشان را برايم تربيت كن، و ناتوانشان را برايم نيرو ده، و بدنها و اَدْيانَهُمْ وَ اَخْلاقَهُمْ، وَ عافِهِمْ فى اَنْفُسِهِ...
14 مرداد 1392

خدا حافظ تو بود عزیزم

سلام دختر شیرین ترازعسلم این چند وقت نتونستم واسه شمادختر گلم بنویسم . آخه مامانی یه اتفاقاتی افتاد که خدا خیلی دوستمون داشت. چند روزی بودکه خاله مریم زنگ می زد بریم خونشون ومن کار داشتم ونشود که بریم خلاصه دوشنبه نزدیکی های ظهر بود منم سینک ظرف شویی روحسابی ضدعفونی کرده بودم وشما رو داخلش گذاشته بودم که آب بازی کنی که خاله مریم زنگ زد بریم خونه اشون. منم شما رو خشک کردم آماده شدیم.زنگ زدم آژانس ورفتیم. غروب هم با خاله مریم رفتیم پیاده روی شب هم شما باکلی شیطنت خوابیدی. ساعت یک شب بود ومنم توخواب وبیداری که، موبایلم زنگ خورد . بابایی بود. فکر کردم داره میره سرکار وخواسته ببینه خوابیم یا بیدار،جواب دادم دیدم بابا میگه که کاب...
13 مرداد 1392

ماهگرد11

ملورین کوچک ترانه دلم   شیرین ؛ جوانه بهار پر نور ترین ستاره ام در آسمان روزگار یازدهمین ماهگردت مبارک   (ببخش بخاطر تاخیردختر گلم)           ...
10 مرداد 1392

آب گرم سمنان

سلام گل خوش آب ورنگ زندگی مامان دیروز جمعه بعد از افطار بارو بندیل رو زدیم زیر بغلمون وهمراه عمو علی و خانم بچه هاراهی شدیم سمت  آب گرم سمنان  یا شکارگاه عم وعلی وباباجون تازه کارت ساعت2شب رسیدیم .من که نصفه جون شدم . فکرشوبکن این ساعت وسط کوه تو ظلمات  وتاریکی  وای قلبم گوم گوم می کرد . وقتی رسیدم به آب گرم دیدم یه تعدادی خانواده هم اونجا هستن .آخه اگه روز بری اونجا ازگرما می پزیم. یه تعدادی هم تو آب بودن .اما تاریک بود وفقط صداشون رو میشنیدیم.شما رو که بلندکردم ببرم سرجات  بیدارشدی دیگه هم نخوابیدی.وای ساعت چهارشد ،نخوابیدی.آخر من رفتم یکم درازبکشم . باباشماروبرد وگردوند ،دیگه نمی د...
5 مرداد 1392

بازی جدید ملورین

    دیروز یه بازی جدید یاد گرفتی  حسابی من رو دچار دلهره کردی . چشمام از حدقه زده بودبیرون رفتی تواتاق خواب ما،  ازتخت رفتی بالاومنم زود اومدم کنارت که نیوفتی پایین. داشتی بازی می کردی که یکدفعه به پشت ولو شدی واز اینجا جرقه این بازی زده شد. از اونجا که این اتفاق به کامت خوش اومده بود تند تند خودت رو ولووووووووومی کردی رو تخت اما.... بله اما فرق نمی کردبه کدوم سمت.لبه تخت پشت به زمین ،پشت به دیوار...وای که اگه حواسم نبود از پشت می خواستی به سمت زمین ولو شی مثل شیرجه از پشت. دیگه تا غروب این کاررو می کردی هر جا میشد . داشتم  تماشامی کردم که یکدفعه بووووووووووووم،خودت رو روزمین ولووووووووو کردی ...
3 مرداد 1392

قرار وبلاگی

سلام کوچولوی من  یکشنبه صبح(30/4) زود بلند شدم ،حدودا ساعت 8 .کارام رو کردم وآماده شدمآرابیراکردم  شما هم بیدار شدی. خوشگلت کردم و رفتیم بیرون آخه با یه دوست جدید قرار داشتیم . اگه گفتی کی؟ آفرین با  سمیه جون مامان رادین گل،که دوست وبلاگیمون هست واولین بار قرار گذاشته بودیم. از خونه ساعت 9راه افتادیم وپیاده روی کردیم ساعت 10 هم رسیدیم سر قرار البته نیم ساعت زودتر. ساعت 10:30 دیدیم که مامان رادین ونی نی قشنگش از راه رسیدن ،منم خوشحال شدم از اینکه یه دوست خوب دیگه پیداکردم .شما هم بیشتر خوشحا ل شدی چون عاشق ماشین کوچولوی رادین شدی  ماشالا رادین خیلی پسر باهوش و بامزه ای بود .سمیه جون هم ...
1 مرداد 1392
1